-
[ بدون عنوان ]
1394/11/05 21:36
نمیدونم اینهمه اتفاقای خوبِ این مدتُ چطور بنویسم...اصن از کجا بگم... فقط در همین حد میگم که اینروزا خیلی پیشِ هم بودیمُ خیلی حسای خوب داشتیم... حسِ خوبِ خریدِ لباس عروسم...لباسِ رویاهام...لباسِ آرزوهام...(2روز تهران و کرجُ با آقایی گشتیم تا لباسِ رویاهامُ پیدا کردیم) حسِ خوبِ خریدِ لباسِ دومادیِ عشقم که ماه شده بود...
-
[ بدون عنوان ]
1394/09/13 23:00
امروز ساعتِ 1ونیم ظهر از عشقم جدا شدمُ با مامانُ بابامُ داداشم برگشتم شهرمون...با کلی دلتنگی... برخلافِ میلم باید برمیگشتم چون امتحان دارم و یه عالمه کار واسه انجام دادنُ تحقیق و ... امینم خیلی بی تابی میکرد...2-3روزِ اخر همش ناراحت بود ولی کاری از دستم برنمیومد :( 2روز از اومدنِ من گذشته بود که آقایی صبح موقعی که...
-
[ بدون عنوان ]
1394/08/30 13:37
الان معلومه که من چقد خوشحالم؟!؟ آخه پیش عشقمم...دیروز ظهر اومدم پیشش ^_^ بماند که این 2روزِ آخر چقد بهمون سخت گذشت...واقعا دیگه نمیتونستیم دوری رو تحمل کنیم :( دیروز ساعت 4 از مراسم برگشتیم آقایی منو گذاشت خونه و خودش باید میرفت سرِ کار تا ساعتِ 8شب...منم رفتم حمومُ وسایلمُ مرتب کردمُ خوابیدم تا اقایی بیاد خونه...تو...
-
[ بدون عنوان ]
1394/08/27 00:28
گفته بودم که من خوشبخت ترین دخترِ دنیام؟ چون بهترین مردِ دنیا رو کنارم دارم...مردی که هر لحظه که از زندگیم باهاش میگذره با کاراش باعث میشه بیشترُ بیشتر به انتخابم مطمئن شمُ بیشتر به خودم ببالم واسه داشتنش ...واسه مهربونیاش...واسه عشقی که نثارم میکنه و آرامشی که بهم میده(حتا از راهِ دور)... همه ی اینا باعث میشه حس کنم...
-
[ بدون عنوان ]
1394/08/20 02:00
این دو روزی که امینم کنارم بود فوق العاده بود...میتونم بگم جزو بهترین دیدارامون بود...خیلی خوش گذشت... ساعت 4:15 از شهرشون حرکت میکنه و باید ساعت 9:30 کنارم باشه...ساعت 8 بهش زنگ میزنم... من: کجایی عزیزم؟ آقایی: ( یه جایی رو میگه که نیم ساعت با شهرمون فاصله داره ) من: ( باور نمیکنم )...میخندمُ میگم جدی بگو کجایی؟...
-
[ بدون عنوان ]
1394/08/17 16:13
امینم توی راهه...تا 5-6 ساعتِ دیگه پیشمه ^_^ + زمان را باید نگه داشت برای لحظهای که لبریز توست...
-
[ بدون عنوان ]
1394/08/14 01:06
چه لذتی بالاتر از اینکه تمامِ مسیرِ 1ساعتُ نیمه رو توی ماشین واسش انار دون کنمُ انارای قرمزُ خوشمزه رو با دستم بدم دهنش ُ جفتمون کلی کِیف کنیم... 30 مهر 94 ... + دلتنگیم دیگه به اوجِش رسیده...حس میکنم دیگه واقعا نمیتونم این 2روزُ صبر کنم...الان تک تکِ سلولای بدنم دلتنگشن... +همینکه وقتی ازش دورم انرژی ندارم...همینکه...
-
[ بدون عنوان ]
1394/08/11 21:09
بعد از کلی تردیدُ گشتن دنبالِ یه رنگِ موی خوشگل و بعد از اون پیدا کردن یه ارایشگرِ خوب؛ موهامُ رنگ کردم(برای اولین بار)...یه مدلِ خاص که ارایشگر میگفت دیلایت ! (فقط 15سانت پایینِ موهام دکلره و بعد رنگِ مسی-طلایی رو تیره و روشن در آورده)...عالی شده...البته با کلی استرس که چی میشه؟ خوشرنگ میشه؟ بیشتر از همه استرسم واسه...
-
[ بدون عنوان ]
1394/08/07 15:36
من اومدم شهرمون...سه شنبه آقایی منو رسوندُ چهارشنبه هم خودش تنهایی برگشت...دوباره دلتنگیامون شروع شد...تمامِ مسیرِ برگشت بغض داشتمُ فقط به روزای دوریمون فکر میکردم... دیروز صبح زودتر از امین بیدار شدم...زُل زده بودم به صورتش...میدونستم تا چند ساعتِ دیگه پیشم نیستُ باز من تنها می مونم...چقد زود گذشت این 15روز که با هم...
-
[ بدون عنوان ]
1394/07/30 19:19
از خوب بودنِ اینروزامون هر چقد بگم بازم کمه ...انقد کنار هم آرومیمُ انقدر به هم وابسته شدیم که انگار 50ساله کنار هم زندگی کردیم... + 24 مهر 94 ...چهارمین ماهگرد یکی شدنمون...از صبحش عشقم خونه بودُ یه روزِ فوق العاده خوبُ کنار هم داشتیم تا شب که آقایی رفت سره کار... دقیقا همون شب یه خبر بد بهمون دادن... پدربزرگِ آقایی...
-
[ بدون عنوان ]
1394/07/19 21:27
همین الان که رو تختم نشستمُ دارم تایپ میکنم کمتر از 24ساع ت مونده که عشقم بیاد پیشم...واقعا تحمل همین یک روزم واسم سخته...خیلی حالم بده...خیلی دلم میخوادش...هنوز نیومده دارم غصه ی جدا شدنُ میخورم...غصه ی دلتنگیای بعدشُ...میدونم هر ثانیه که کنار هم باشیم وابستگیمون بیشتر میشه...میدونم دوباره باید با اشک راهیش...
-
[ بدون عنوان ]
1394/07/15 23:23
دلتنگی های متفاوتِ آقایی...حتا خودشم دیشب میگه که این سِری با همیشه فرق میکنه...نمیدونم چرا حالم اینجوریه... کلیکــ و کلیکــ + اینم از امروز ظهر... کلیکــ ...خودش نمیدونه که چقد دیوونم میکنه وقتی لقمه میده دهنم...نمیدونه حتا اگه از یه غذایی متنفر باشمُ اون واسم لقمه بگیره با طعم دستاش خوشمزه ترین غذای دنیا میشه...
-
[ بدون عنوان ]
1394/07/10 19:02
با اینکه از آخرین دیدارمون چیزی نگذشته؛دلم انقد از این فاصله ی لعنتی گرفته که فقط میخوام روزا بگذرنُ برسن به اون روزی که هم سقف و همخونه میشیم...دلم انقد گرفته و انقد آشفتَم که گاهی خودمم نمیدونم چمه !!! میدونم الان میگین فقط به این فک کن که مالِ هم شدینُ به این فک کن که شرایطت قبل از این خیلی بد بود...ولی من میگم...
-
[ بدون عنوان ]
1394/07/07 22:13
بیتابیمون به جایی رسید که آقایی شنبه بهم خبر داد که یکشنبه ظهر حرکت میکنهُ تا شب پیشمه...انقد خوشحال بودم که وقتی به مامانم خبرِ اومدنِ عشقمُ میدادم چشام برق میزدُ یه ذوقِ خاصی داشتم...یکشنبه صبح بیدار شدمُ مشغولِ درست کردنِ دسرُ کیکُ تمیزکاریِ اتاقمون و خوشگل کردنِ خودم شدم...دقیقا تا لحظه ای که امینم رسید جلوی...
-
[ بدون عنوان ]
1394/07/02 02:43
عیدتون مبارک دوستای گلم... عید قربانِ امسال هم گذشت...با سالای قبل فرقی نداشت چون همسری پیشم نبود...مرخصی نداشت آخه...خیلی سختم بود تنهایی...یه حسِ غریبی بهم دست میده وقتی بدونِ عشقم جایی میرم...البته مامانُ بابا و داداشم بودن ولی جای خالیِ امینم خیلی حس میشد... +هدیه عید قربانمُ هفته پیش گرفتم... یه نیم ستِ جواهرِ...
-
[ بدون عنوان ]
1394/06/31 22:06
وبلاگِ من در بلاگفا : http://donyayeman-93.blogfa.com/ + نظرات فقط اینجا...مرسی :)
-
[ بدون عنوان ]
1394/06/29 13:09
24شهریورِ 94 ...ظهرش قرار بود حرکت کنیم سمتِ شهرِ ما...صبح آقایی رو بیدار میکنم...چشاشُ باز میکنه...فاصله ی صورتمون انقد کمه که نفساشُ میتونم حس کنم...با چشای خوابالوش زُل میزنه تو چشام میگه خیلـــــــی دوست دارم ...بعد چشاشُ میبنده سرمُ میچسبونه تو سینشُ فشار میده...دوست داشتم قورتش بدم اون لحظه... ظهر من تمام...
-
[ بدون عنوان ]
1394/05/26 14:00
تو این یک ماه چند بار بهم گفته بود بریم تمرینِ رانندگی تا من رانندگیم خوبُ روون شه...هیچ وقت فرصتش پیش نیومد تا اینکه یه شب ساعت 3 نصفِ شب از مهمونی میخواستیم برگردیم خونه بهم میگه باید بشینی پشت فرمون...منم کفشای پاشنه بلندمُ بهونه کردمُ بیخیال شد...رسیدیم جلوی درِ خونه میگه برو کفش راحت بپوش بشین پشت فرمون...منم...
-
[ بدون عنوان ]
1394/05/25 17:00
من بلاخره اومدم...بعد از یک ماه...یک ماهی که نفهمیدم کنارِ عشقم چه جوری گذشت...انقدر بهم خوش گذشتُ انقد لحظه های خوبی رو کنار عشقمُ خانوادش داشتم که که دوری از خانوادمُ فراموش کرده بودمُ الان واقعا دلم واسه تک تکشون و حتا خونشون و اتاقِ خوشگلمون تنگ شده...اتاقی که توش پر از عشق بود...جایی که یه عالمه لحظه های عاشقانه...
-
24تیر94...یک ماهه شدیم :)
1394/04/24 01:08
من سوگند می خورم که به تو احترام بگذارم و قدر تو را آنطور که الان هستی و به هر نحوی که شخصیت تو در آینده رشد و تغییر کرد بدانم... من سوگند می خورم که پشتیبانِ و محافظ استقلال تو باشم چون با وجود آنکه زندگی ما به هم گره خورده است ولی انتخاب ها و تصمیمات تو متعلق به خودت است... من سوگند می خورم که با تمام وجود بتوانم...
-
[ بدون عنوان ]
1394/04/19 18:00
صبح باید شروعش همین باشه دستی باشه که نوازشت کنه بیدار شی زبری صورتی که روی گونه هات کشیده شه و مجبورت کنه چشمهاتو باز کنی آغوشی باشه که بعد کش اومدن خودت رو مچاله کنی گوله شی و بچسبی بهش صورتی باشه که محکم ببوسی چشمهای خواب آلودی که بهش خیره شی یکی یکی لب بکشی به پلک هاش لبهایی که با خنده ببندی به سلام و صبح قشنگت...
-
[ بدون عنوان ]
1394/04/19 16:40
دیشب ماهگرد عشقمون بود( ماهگرد دوستیمون البته نه عقدمون )...اما یادمون رفت به هم تبریک بگیم...به قولِ آقایی انقد اتفاقای خوب واسمون افتاده که دیگه اونارو یادمون میره...فک کنم چهلُ هفتمین ماهگردمون بود... ماهگردمون مبارک نفسم ...اولین ماهگردی که دیگه مالِ هم شدیم...چقد خوب :) من بیصبرانه منتظرم پنجشنبه شه و عشقم بیاد...
-
[ بدون عنوان ]
1394/04/17 18:45
من اگه روزی هزار بار هم فیلمِ عقدمون و لحظه ای که به مردِ زندگیم بله گفتمُ نگاه کنم بازم باورم نمیشه...باورم نمیشه که همه چیز تموم شده...که دیگه مالِ خودم شدیُ مالِ خودت شدم...آخه من چطور باور کنم که صفحه دوم شناسنامم اسم تو نوشته شده عشقم؟... این عکس دقیقا لحظه ایِ که خطبه ی عقدمون خونده میشد...منو عشقم در حالِ...
-
[ بدون عنوان ]
1394/04/14 23:23
زیبــاترین پـــازلِ دنیاستـــ وقتــی فاصله ی بین انگشتــانمــ با انگشتــان تــــ♥ـــو پُر میشــود... از آرامش و حسِ خوبِ این 3روز هر چی بگم نمیتونم توصیفش کنم...فوق العاده بود...اینقد همه چیز عالی بود که نفهمیدیم چطور گذشت... 3روز پُر از عشقُ آرامش کنارِ زندگیم ... چه اولین های خوشگلی رو با هم تجربه کردیم :) 11 تیر 94...
-
[ بدون عنوان ]
1394/04/11 12:18
بیتابـــمــ برای دیدارتـــ دیداری که یقین دارمــ عاشقانـــه ای زیبا رقمــ میزند برایمـــان مرور میکنمــ خاطـــراتِ آینده ی نه چنــدان دورمـــان را... ♥ وااااااااای امینم تا 9ساعت دیگه کنارمه...دارم میمیرم از ذوق... ♥ دیگه صبرم تموم شده کاش زود بگذره این چند ساعت...
-
[ بدون عنوان ]
1394/04/10 02:18
حـالا تو هی بیا بگو مرد ها پررو می شونـد... زن بایـد سنگیـن و رنگیـن باشـد بایـد بیاینـد منت بکـشنـد و... مـن می گویـم زن اگــــــر زن باشـد بایـد بشود روی عــــاشقیش حـساب کـرد کــه بایـد عاشقی کـردن بلـد باشـد کــه جـــــــــا نزنـد...جـا نمانـد...جـا نگـذارد... هی فکـر نکـنـد بـه ایـن چیزهایی کــه عمری در گوشش...
-
[ بدون عنوان ]
1394/04/07 03:03
گاهى باید باشى تا یک دل سیر تـــ ♥ ـــو را ببوســم لاى موهایت بمیرم گاهى باید آنقدر باشى تا نبودنــت دست از سرم بردارد... بنشینى روبه رویم نگاهت کنم آنقدر نگاهت کنم تا نفسم بند بیاید ! باید باشى تا از این خوشى ها...از داشتنت مثل دیوانه اى بى خیال دنیا شوم باور کن زندگى براى من چیزى نیست جز دوست داشتن تـــ♥ـــو ......
-
[ بدون عنوان ]
1394/04/04 14:29
22 خرداد 94 ...از صبح منتظر بودم که شب شه و عشقم و خانوادش از راه برسن...بلاخره ساعت 11 شب رسیدن خونمون(ماشینشون خراب شده بود و تو راه معطل شدن)...وقتی عشقمُ با اون گلِ خوشگلی که تو دستش بود دیدم دلم ضعف رفت واسش... کلیک ...خیلی خوشحال بودم...بعد از شام صحبتا شروع شد...همه چیز انقدر عالی و خوب پیش رفت که اصلا باورم...
-
[ بدون عنوان ]
1394/01/26 21:36
صبح ساعت 7 چشامُ باز کردمُ از همون لحظه استرسم شروع شد...دیگه خوابم نبرد...همش چشَم به ساعت بود که ساعت 10 شهُ مامانِ امینم زنگ بزنه خونه...ساعت 10:18 صدای زنگ تلفن تپشِ قلبمُ 10برابر کرد...از اونورم عشقم کلی استرس داشتُ آروم نبود...بعد از کلی احوال پرسیِ مامانامون و تپشِ قلب ما دو تا مامانِ امینم قضیه رو مطرح کرد......
-
[ بدون عنوان ]
1394/01/26 21:32
وقتی میام اینجا که لحظه هامونُ ثبت کنمُ بنویسم؛به یه لبخندِ پهن و سکوت اکتفا میکنم...نمیشه این لحظه های خوبُ نوشت انگار...نوشتنی نیست؛حس کردنیِ...فقط میتونم بگم خداروشکر که کنارمه ... خداروشکر که دوباره دارمش ...اینبار مالِ خودِ خودمه...مالِ خودِ خودشم...هیچکس و هیچ چیز نمیتونه دیگه بینمون فاصله بندازه؛حتا یه روز :) +...