برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ
برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

امروز ساعتِ 1ونیم ظهر از عشقم جدا شدمُ با مامانُ بابامُ داداشم برگشتم شهرمون...با کلی دلتنگی...

برخلافِ میلم باید برمیگشتم چون امتحان دارم و یه عالمه کار واسه انجام دادنُ تحقیق و ... امینم خیلی بی تابی میکرد...2-3روزِ اخر همش ناراحت بود ولی کاری از دستم برنمیومد :(

2روز از اومدنِ من گذشته بود که آقایی صبح موقعی که میخواست بره سره کار تصادف کرد...ینی کسی بهش زد...خداروشکر خودش طوریش نشد...فقط پاش محکم خورده به فرمونُ درد میکنه هنوز...ماشینمونم هنوز درست نشده...اینم بگم که توی 10روز آقایی 3بار تصادف کرده...فقط یه بار خودش مقصر بوده...فدای سرِ عشقم فقط خداروشکر میکنم که اتفاقی واسه خودش نیفتاد وگرنه دِق میکردم...نمیدونم چه بلایی سرِ ماشینمون اومده ولی امینم میگه میفروشمش تا عید...خلاصه اینکه تو این مدتی که من اونجا بودم فقط 2روز ماشین داشتیم با اینحال کلی بهمون خوش گذشتُ میتونم این دیدارمونم بذارم تو لیستِ بهترین دیدارامون ^_^

اینکه حتا تو بدترین شرایطش به فکرِ اینه که من غُصه نخورم؛ واسه همین تا وقتی از سرِ کار برگرده خونه چیزی از تصادف بهم نمیگه...اینکه نفس نفس زنان و با چهره ای که انگار تو شوک و ناراحته واردِ خونه میشه و خبرِ تصادفشو بهم میدهُ تا بغلش میکنمُ دلداریش میدم آرومِ آروم میشه...حتا توی اتفاقای ناراحت کننده و بد هم نشونه هایی از عشقمون دیده میشه و این خیلی خوبه :)

همون روزی که امینم تصادف کرد قرار بود بریم مشهد واسه خریدِ زمستون...واسه اینکه برنامه هامون به هم نخوره ماشینِ دوستشُ گرفتُ رفتیم...کلی هم لباسای شیکُ خوشگل خریدیمُ بهمون خوش گذشت...شب موندیم...رفتیم همون هتلِ همیشگی...دوباره صبح رفتیم بازارُ تا شب ادامه ی خریدامونُ انجام دادیم...عاشق خرید کردن با عشقمم...این خیلی خوبه که اونم خریدُ دوست داره و واسه خرید کردنُ بازار رفتن انرژیش حتا از منم بیشتره...لذتُ خریدُ بیشتر میکنه واسم...دستِ عشقمم درد نکنه که هیچوقت واسم کم نمیذاره و همیشه بهترینارو واسم میخره...

روزای دیگه هم عالی گذشت...کنارِ هم و با آرامش...دیدنِ فیلمُ خوردنِ خوراکیای خوشمزه و یه عالمه میوه و خواب و استراحت و شوخی کردنامون با هم...روزمرِگی های دوست داشتنی که اگه هر روزم تکرار شه بازم به جفتمون خوش میگذره و بیشتر لذت میبریم از کنارِ هم بودن...

واسه اربعین هم مامانُ بابا و داداشم اومدنِ خونه پدرشوهری و یه شب موندن...فرداشم با هم رفتیم مشهد خونه داییِ آقایی بعدشم همگی با هم ساعتِ 12شبِ چهارشنبه رفتیم حرم واسه زیارت...خیلی خوب بود...سومین باری که دوتایی با هم رفتیم حرم...

پنجشنبه هم منو امینم رفتیم ماشین لباسشویی و ظرفشوییمونُ انتخاب کردیمُ قراره تا اخرِ هفته برامون بیارن...مارکِ Bosch...

 ♥ مهمترینُ خوشگلترین اتفاقی که اینروزا افتاد تعیین تاریخ و تالارِ عروسیمون بود... 9 اردیبهشت 95 ..میشم عروسِ بهار...عروس و دامادِ بهاری...جفتمونم متولد بهاریم...عاشق شدنمون بهارِ 90...عقدمون بهارِ 94...عروسیمون بهارِ 95...آخ جـــــــــــــونم ^_^

 +فقط دوست داشتیم عروسیمون 2 اردیبهشت باشه که روزِ تولدمم هست ولی تالاری که ما انتخاب کردیم تاریخِ دومُ رزرو کرده بودن...الانم عیبی نداره چون ما باید 2تا عروسی بگیریم؛یه جشنِ نسبتا کوچیک شهرِ من و مراسمِ اصلی و بزرگمونم شهرِ آقایی...ینی 2 اردیبهشت شهر من و یک هفته بعدش ینی 9 اردیبهشتم شهرِ اقایی...

♥ینی 5 ماهِ دیگه منو زندگیم؛منو امینم؛عشقِ یکی یه دونه ــم میریم خونه ی خودمون...خونه ای که هر روز واسش ذوق میکنیمُ رویاپردازی میکنیم واسش...

+وقتی پریود شدمُ دارم از درد به خودم میپیچم ؛ بدو بدو میره داروخونه واسم مسکن میخره...بعدشم میاد لبه ی تخت میشینه نازم میکنه...قربو صدقم میرهُ محکم دستمُ میگیره که بخوابم...حتا نمیذاره یه چیزِ کوچولو بردارم بذارم سرِ سفره...دیوونم میکنه با کاراش...

+آقایی دیروز ساعتِ 6 از پیشم رفت تا به شیفتِ شبش برسه...منم با مامانم اینا مشهد موندم...صبح ساعت 8 که شیفتش تموم میشه میره خونه میخوابه...ما هم صبح میریم شهرِ آقایی که وسایل منو برداریم و ساعت 11 میرسیم...میرم بالا...درِ اتاقشُ باز میکنم...میبینم همونجایی خوابیده که دوتایی با هم میخوابیدیم...میرم بغلش چشاشُ اروم باز میکنهُ محکم بغلم میکنهُ قربون صدقم میره...میگه آخیـــــش الان دیگه خانومم پیشمه خیالم راحته...چقد خوب بود همون چند دقیقه...بعد از اینکه ناهار خوردیم رفتیم...سخت بود خدافظی بعد از 2هفته...بغضم میخواست بترکه همونجا...جلوشو گرفتم...البته شبِ قبلش یه دلِ سیر اشک ریخته بودم :|

+میگه زندگی با تو خیلی خوشگله ^_^ قربونش برم من...