برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ
برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

این دو روزی که امینم کنارم بود فوق العاده بود...میتونم بگم جزو بهترین دیدارامون بود...خیلی خوش گذشت...

ساعت 4:15 از شهرشون حرکت میکنه و باید ساعت  9:30 کنارم باشه...ساعت 8 بهش زنگ میزنم...

من: کجایی عزیزم؟

آقایی: (یه جایی رو میگه که نیم ساعت با شهرمون فاصله داره)

من: (باور نمیکنم)...میخندمُ میگم جدی بگو کجایی؟

میگه: بخدا نزدیکم...تا 15min دیگه پیشتم...

میگم: اخه نمیشه که به این زودی...(بازم باور نمیکنم)

دوباره بعد از 15min بهش زنگ میزنم میگم: پس چی شد نرسیدی...؟!؟

میگه: اون موقع شوخی کردم عزیزم هنوز 1ساعتُ نیم دیگه مونده...

میگم: دیدی گفتم...میدونستم شوخی میکنی...

میگه: من خیلی خسته شدم خوابم میاد...باهام حرف بزنم تا خوابم نبره...

باهاش حرف میزنم...باور میکنم که هنوز 1ساعتُ نیم دیگه مونده تا برسه...یهو وسطِ حرفامون میگه بیا درو باز کن من پشت درم...بازم باور نمیکنم ولی میرم جلوی در...میگردم دنبالش...یهو میبینم از اون طرفِ خیابون داره نگام میکنه... ^_^

+ مسیرِ 5ساعتُ نیمِ رو 4ساعته اومد...بدونِ استراحت...همه بهش میگن خیلی تند اومدی...وقتی که تنها میشیم محکم بغلم میکنه میگه خب من دلم تنگ شده بود میخواستم زودتر بیام پیشت :)

همیشه عاشق سورپرایزاتم...عشقمی :*

وقتی که عشقم رسید مهمون داشتیم...بعد از خوردنِ شام که دست پخت من بود و بعد از میوه و نشستن کنار مهمونا رفتیم تو اتاقمونُ یه عالمه حسای خوب و ناب...یه عالمه ارامش به هم دادیم...بعدشم لباسایی که واسه عکسامون خریده بودیمُ گذاشتیم تو چمدونُ خوابیدیم که فرداش کلی انرژی داشته باشیم...صبح ساعت 8ونیم به سختی بیدار شدیم...اول بیرونُ نگاه کردیم که ببینیم هوا چه جوریِ...انقد هوا عالی بود که کلی ذوق کردیم جفتمونُ انرژیمون چند برابر شد...صبونه خوردیمُ وسایلُ گذاشتیم تو ماشینُ رفتیم آتلیه...از اونجا هم با عکاس و شوهرش رفتیم سمت دریا و بعد راه آهن و بعدشم یه جای خوشگلُ بعد از اونم جنگل...فوق العاده بود...تک تکِ عکسامون مثه کارت پستال شده...ژستامون؛جاهایی که رفتیم واسه عکاسی و عکاسمون عالی بودن...هم یه عالمه عکسای خوشگل گرفتیم هم کلی بهمون خوش گذشت...در نهایت ساعت 4عصر کارمون تموم شد...منو اقایی حتا نا نداشتیم برگردیم خونه...بعد از یه خوابِ کوچولو رفتیم بیرون واسه شام...یه شامِ خوشمزه خوردیمُ اومدیم خونه...

امروزم که عشقم ساعت حدودا 4 از پیشم رفت :(

+یه عالمه هم دلمون تنگ شده واسه هم...نمیدونم چرا وقتی کنار همیم انقد زود میگذره...به قولِ آقایی کاش ساعتِ برنارد داشتیم...چقد خوب میشد...!!

+دارم لباسشُ اتو میکنم...ردِ رژ لبم روی یقه ی پیراهنش یه لبخند و یه حسِ خوب بهم میده :)

+بوسِ شکلاتی و کلی خنده و حسای خوب...صبح 19 آبان 94...کلیکــ

+قبل از اینکه بره محکم بغلم میکنه چند تا نفسِ عمیق میکشه...میگه میخوام مخزنامُ پر کنم واسه وقتی که نیستی...و هیچکس نمیدونه چه لذتی داره اون بوسه های از تهِ دلِ لحظه های اخر...

+تو چشام نگا میکنه میگه: من خونه ی خودمونُ میخوااام...خیـــــــــــــلی میخوااام...دیگه کم آوردم...دقیقا حرف دلِ منو میزنه.حرفاشُ تائید میکنمُ بهش دلداری میدم...فقط خودم میدونم که چقد بهش سخت میگذره...