برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ
برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

الان معلومه که من چقد خوشحالم؟!؟ آخه پیش عشقمم...دیروز ظهر اومدم پیشش ^_^

بماند که این 2روزِ آخر چقد بهمون سخت گذشت...واقعا دیگه نمیتونستیم دوری رو تحمل کنیم :(

دیروز ساعت 4 از مراسم برگشتیم آقایی منو گذاشت خونه و خودش باید میرفت سرِ کار تا ساعتِ 8شب...منم رفتم حمومُ وسایلمُ مرتب کردمُ خوابیدم تا اقایی بیاد خونه...تو خوابِ عمیق بودم که یهو دیدم آقایی درو باز کرد اومد تو اتاق...تا ساعتِ 11 خونه بودیم؛ تو اتاقمون...بعدشم رفتیم یه شامِ خوشمزه خوردیم...بعدشم میوه های مورد علاقمونُ بعدم لالا...

+وقتی از بیرون برگشتیم ساعتُ 12/5 بود..ماشینُ جلوی در پارک کرد...بارونم میبارید...هیچکی تو خیابون نبود...بوسای خوشگلُ بغلیِ خوشگلِ تو ماشین خیلی به جفتموم کِیف داد ^_^

+الانم من تو اتاقِ اقاییمم...منتظرم عشقم بیاد که واسه ناهار بریم بیرون...

+بعدا نوشت:

وقتی موهامُ با حوصله واسم شونه میکنه...یا وقتی یهو میگه من خوشبخت ترین مردِ دنیام...دلم میخواد همون لحظه تو بغلم لهش کنم اصن ^_^

میگه یه چیزی رو میدونستی؟؟؟ میگم چیُ؟؟ میگه اینکه یه دوووونـــه ای...

گفته بودم که من خوشبخت ترین دخترِ دنیام؟ چون بهترین مردِ دنیا رو کنارم دارم...مردی که هر لحظه که از زندگیم باهاش میگذره با کاراش باعث میشه بیشترُ بیشتر به انتخابم مطمئن شمُ بیشتر به خودم ببالم واسه داشتنش...واسه مهربونیاش...واسه عشقی که نثارم میکنه و آرامشی که بهم میده(حتا از راهِ دور)...

همه ی اینا باعث میشه حس کنم خوشبخت ترین دخترِ روی زمین منم...

همه ی اینا باعث میشه هر روز اینو با خودم مرور کنم که صبوری کردنام واسه رسیدن به عشقم ارزشِ این آرامشُ داشت...و چقدر خوب که در برابر اون همه اتفاق موندمُ محکمُ مصمم پای همه چیز وایستادم...

که مطمئنم تا آخرِ عمرم خوشبخت می مونم...

هیچکس مثلِ تــ♥ـــو نمیتونست اینقدر خوشبختم کنه امینم...بهت افتخار میکنم...به داشتنت میبالم نفسم...

خدایا شکرت واسه بودنش...واسه داشتنش...واسه عشقش...واسه خوبیاش...

24 آبانِ 94...5ماه از یکی شدنمون گذشت...ماهگردمون مبارک همسری :)

+بحثِ کوچولویی که دیشب بینمون پیش اومد باعث شد عشقت بیشتر از قبل بهم ثابت شه...منو ببخش بابت بهونه گیریام عشقم...دیوونتم...

+شاید پنجشنبه با بابا و مامانم بریم شهرِ آقایی...انقدر بیتابِ یه لحظه دیدنشم که نمیدونم چطور میخوام تا پنجشنبه طاقت بیارم...

+راستی رفتم عکسامونُ انتخاب کردم...فوق العاده شده...یه عالمه عکسِ رویایی و عاشقانه که قراره اتاق خوابمونُ خوشگل کنن...واااای که با دیدنِ تک تکشون ذوق مرگ میشدمُ دلم واسه آقاییم ضعف میرفت...انقد که خوشگلُ طبیعی ژست گرفته بود...با اون نگاهای جذابِ مخصوصِ خودش که تو همه ی عکسا بود؛خانومِ عکاس میگفت این نگاهای همسرت خیلی عالیه؛جذاب و طبیعی...قربونش برم من.آقاییِ خوش تیپُ جذابِ من...خلاصه خیالم از بابتِ عکسامونم راحت شد...فوق العاده بود.هم ژستامون هم لباسامون هم جاهایی که رفتیم...44تاشو انتخاب کردم...اواخرِ آذر آماده میشه :)

++ببخشید که بعضی از کامنتا بدونِ جواب تایید شد دوستای گلم...اینروزا یه کم سرم شلوغ بود...

این دو روزی که امینم کنارم بود فوق العاده بود...میتونم بگم جزو بهترین دیدارامون بود...خیلی خوش گذشت...

ساعت 4:15 از شهرشون حرکت میکنه و باید ساعت  9:30 کنارم باشه...ساعت 8 بهش زنگ میزنم...

من: کجایی عزیزم؟

آقایی: (یه جایی رو میگه که نیم ساعت با شهرمون فاصله داره)

من: (باور نمیکنم)...میخندمُ میگم جدی بگو کجایی؟

میگه: بخدا نزدیکم...تا 15min دیگه پیشتم...

میگم: اخه نمیشه که به این زودی...(بازم باور نمیکنم)

دوباره بعد از 15min بهش زنگ میزنم میگم: پس چی شد نرسیدی...؟!؟

میگه: اون موقع شوخی کردم عزیزم هنوز 1ساعتُ نیم دیگه مونده...

میگم: دیدی گفتم...میدونستم شوخی میکنی...

میگه: من خیلی خسته شدم خوابم میاد...باهام حرف بزنم تا خوابم نبره...

باهاش حرف میزنم...باور میکنم که هنوز 1ساعتُ نیم دیگه مونده تا برسه...یهو وسطِ حرفامون میگه بیا درو باز کن من پشت درم...بازم باور نمیکنم ولی میرم جلوی در...میگردم دنبالش...یهو میبینم از اون طرفِ خیابون داره نگام میکنه... ^_^

+ مسیرِ 5ساعتُ نیمِ رو 4ساعته اومد...بدونِ استراحت...همه بهش میگن خیلی تند اومدی...وقتی که تنها میشیم محکم بغلم میکنه میگه خب من دلم تنگ شده بود میخواستم زودتر بیام پیشت :)

همیشه عاشق سورپرایزاتم...عشقمی :*

وقتی که عشقم رسید مهمون داشتیم...بعد از خوردنِ شام که دست پخت من بود و بعد از میوه و نشستن کنار مهمونا رفتیم تو اتاقمونُ یه عالمه حسای خوب و ناب...یه عالمه ارامش به هم دادیم...بعدشم لباسایی که واسه عکسامون خریده بودیمُ گذاشتیم تو چمدونُ خوابیدیم که فرداش کلی انرژی داشته باشیم...صبح ساعت 8ونیم به سختی بیدار شدیم...اول بیرونُ نگاه کردیم که ببینیم هوا چه جوریِ...انقد هوا عالی بود که کلی ذوق کردیم جفتمونُ انرژیمون چند برابر شد...صبونه خوردیمُ وسایلُ گذاشتیم تو ماشینُ رفتیم آتلیه...از اونجا هم با عکاس و شوهرش رفتیم سمت دریا و بعد راه آهن و بعدشم یه جای خوشگلُ بعد از اونم جنگل...فوق العاده بود...تک تکِ عکسامون مثه کارت پستال شده...ژستامون؛جاهایی که رفتیم واسه عکاسی و عکاسمون عالی بودن...هم یه عالمه عکسای خوشگل گرفتیم هم کلی بهمون خوش گذشت...در نهایت ساعت 4عصر کارمون تموم شد...منو اقایی حتا نا نداشتیم برگردیم خونه...بعد از یه خوابِ کوچولو رفتیم بیرون واسه شام...یه شامِ خوشمزه خوردیمُ اومدیم خونه...

امروزم که عشقم ساعت حدودا 4 از پیشم رفت :(

+یه عالمه هم دلمون تنگ شده واسه هم...نمیدونم چرا وقتی کنار همیم انقد زود میگذره...به قولِ آقایی کاش ساعتِ برنارد داشتیم...چقد خوب میشد...!!

+دارم لباسشُ اتو میکنم...ردِ رژ لبم روی یقه ی پیراهنش یه لبخند و یه حسِ خوب بهم میده :)

+بوسِ شکلاتی و کلی خنده و حسای خوب...صبح 19 آبان 94...کلیکــ

+قبل از اینکه بره محکم بغلم میکنه چند تا نفسِ عمیق میکشه...میگه میخوام مخزنامُ پر کنم واسه وقتی که نیستی...و هیچکس نمیدونه چه لذتی داره اون بوسه های از تهِ دلِ لحظه های اخر...

+تو چشام نگا میکنه میگه: من خونه ی خودمونُ میخوااام...خیـــــــــــــلی میخوااام...دیگه کم آوردم...دقیقا حرف دلِ منو میزنه.حرفاشُ تائید میکنمُ بهش دلداری میدم...فقط خودم میدونم که چقد بهش سخت میگذره...

امینم توی راهه...تا 5-6 ساعتِ دیگه پیشمه ^_^

+زمان را باید نگه داشت برای لحظه‌ای که لبریز توست...

چه لذتی بالاتر از اینکه تمامِ مسیرِ 1ساعتُ نیمه رو توی ماشین واسش انار دون کنمُ انارای قرمزُ خوشمزه رو با دستم بدم دهنش ُ جفتمون کلی کِیف کنیم...30 مهر 94...

+ دلتنگیم دیگه به اوجِش رسیده...حس میکنم دیگه واقعا نمیتونم این 2روزُ صبر کنم...الان تک تکِ سلولای بدنم دلتنگشن...

+همینکه وقتی ازش دورم انرژی ندارم...همینکه حوصله ی هیچکسُ ندارمُ ترجیح میدم تنها باشم...همینکه نمیتونم خوب بخوابم...همینکه زیاد بیرون نمیرم(برخلاف قبل که هرروز یا روزی 2بار بیرون میرفتم)...همه ی اینا دلتنگیمُ بیشتر میکنهُ بیشتر حس میکنم که ندارمش...جالب اینجاست عشقمم مثه منه و همین حسارو داره...کلیکــ

+کاش این 2روزم زود بگذره...

+دوشنبه میریم اتلیه واسه عکسامون...امیدوارم این دفعه دیگه برناممون جور شه و به هم نخوره...

خوشبختی گاهی فقط یک تعریف دارد: دوباره دیدنش..."آلماتوکل"