برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ
برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

از خوب بودنِ اینروزامون هر چقد بگم بازم کمه...انقد کنار هم آرومیمُ انقدر به هم وابسته شدیم که انگار 50ساله کنار هم زندگی کردیم...

+24 مهر 94...چهارمین ماهگرد یکی شدنمون...از صبحش عشقم خونه بودُ یه روزِ فوق العاده خوبُ کنار هم داشتیم تا شب که آقایی رفت سره کار...

دقیقا همون شب یه خبر بد بهمون دادن...پدربزرگِ آقایی(که میشه دایی بابام) فوت کرد :(

بعد از اونم تا چند روز درگیرِ مجلس ختم بودیم...

+25 مهر 94...رفتن به روستای پدری با هم برای اولین بار...

+26 مهر 94...برای اولین بار واسه عشقم غذا درست کردم...یه عدس پلوی خوشمزه...بعدشم روستای پدری و یه شبِ عالی...

+مادرشوهری داره از جفتمون تعریف میکنه...یهو همونجا سرشو میذاره رو سینم محکم بغلم میکنه...میبینم چشاشو بسته تا چند ثانیه ساکته...میگم خوابیدی؟؟...میگه نه دارم خداروشکر میکنم :)

+داریم از خونه داییش میایم بیرون...از طبقه سوم تا پایین کلی پِله ست...توی راه پله ها یهو بوسم میکنه میگه من خیلی دوست دارم ^_^

+وقتی برای مجلس ختم مجبوریم از هم جدا شیم و مجلس زنونه مردونه میشه؛میگه 3ساعت مارو از هم جدا کردن داشتم دیوونه میشدم...حالا بماند که جفتمون همش چشممون به در بود که در باز شه و بتونیم همو حتا یه لحظه هم شده ببینیم...در که باز میشد من از بین اون همه ادم به جز چشاش دیگه هیچی نمیدیدم...

+یهو میگه من خیلی خوشحالم که تو کنارمی...

+دیشبم دوباره یه سفر یک روزه به مشهد...دومین وسیله ی خونمونُ خریدیم...یه یخچالِ خوشگل...کلیکــ

+انار خوردن توی ماشین...صبونه های خوشمزمون...خُرمالو خوردنمون...اینکه همسری هم مثه من عاشق خرمالوئه ینی یه اتفاق خوب واسه من...آخه من عاشق خرمالوئم...

+خدایا شُکرتـــ ...خدایا خودت مواظب عشقمون باش...

+جمعه هم واسه نذریِ خانواده ی آقایی دوباره میریم روستای پدری :)