برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ
برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

من بلاخره اومدم...بعد از یک ماه...یک ماهی که نفهمیدم کنارِ عشقم چه جوری گذشت...انقدر بهم خوش گذشتُ انقد لحظه های خوبی رو کنار عشقمُ خانوادش داشتم که که دوری از خانوادمُ فراموش کرده بودمُ الان واقعا دلم واسه تک تکشون و حتا خونشون و اتاقِ خوشگلمون تنگ شده...اتاقی که توش پر از عشق بود...جایی که یه عالمه لحظه های عاشقانه و یه عالمه اولین با هم ساختیم...

ハート のデコメ絵文字25 تیر 94ハート のデコメ絵文字 عشقم و مادرشوهری اومدن خونمون و واسم عیدانه اوردن...دستشون درد نکنه...فرداشم منو آقایی رفتیم بیرون و یه روزِ خوبُ کنار هم گذروندیم...

ハート のデコメ絵文字27 تیر 94ハート のデコメ絵文字 قرار بود ساعت 7صبح همه حرکت کنیم سمتِ شهر آقایی واسه مراسمِ پاگشا...عمه ها و عموها هم دعوت بودنُ خلاصه 5تا ماشین بودیم که همگی با هم رفتیم...ظهر رسیدیم شهر اقایی و عشقم منو رسوند سالنِ خواهرشوهری تا واسه شب آماده شم(اخه خواهرشوهری ارایشگره و سالن داره)...حدودا ساعت 6-7 اماده شدمُ با اقایی رفتیم جلوی خونشون...همه ی مهمونا بیرون وایساده بودن...جلومون قربونی کردنُ رفتیم بالا...بعد از پذیرایی بزنُ برقص بود تا ساعت 10...بعد از بزنُ برقص هدیه پاگشامُ بهم دادن...یه دستبند النگوی خوشگل که به سلیقه ی خودم بود...دستِ مامانُ بابای اقایی و عشقِ خودم درد نکنه بابت هدیه...ساعت 10 هم واسه شام همگی رفتیم رستوران...همه چی عالی بود و و واقعا خوش گذشت بهمون...منو امینم کلی رقصیدیمُ خیلــــــــــی بهمون خوش گذشت...انقد خوب بود که میتونم بگم از شب عقدمون بیشتر خوش گذشت...

بعد از مراسم تا 2روز مهمونایی که از شهرای اطراف اومده بودن(دایی و خاله های همسری و خانواده ی من و عمه ها وعموهام) اونجا بودنُ حسابی دورمون شلوغ بود...البته بماند که من مسموم شدمُ 2روز بیحال افتاده بودم تو اتاقُ همش خواب بودمُ خیلی حالم بد بود...مسمومیتم باعث شد آقایی برای اولین بار بهم آمپول بزنه...همیشه تعریف اینکه خیلی خوب آمپول میزنه رو شنیده بودم ولی جرئت نداشتم تجربه کنم تا اینکه حالم بد شدُ مجبور شدم تجربش کنم...و اینم بماند که چقد ادا اصول در آوردم موقع امپول زدنُ بماند که آقایی آمپول به دست چقد نازم کردُ بوسم کرد تا راضی شم...آخه از امپول میترسم :|

 یه کم که حالم بهتر شد با عشقم رفتیم مشهد...برای اولین بار...31 تیر...یه سفرِ یک روزه که کلی هم بهمون خوش گذشت...آخه از شهرِ اقایی تا مشهد 1ساعتُ خورده ای راهه و تو این مدت 3بار تونستیم بریم مشهد...

اونجا که بودم اکثر شبارو با خانواده ی عشقم میرفتیم بیرون و کلی خوش میگذشت...هوا هم عالی بود...عشقم با تمام خستگیش وقتایی که بیکار بود همش کنارم بودُ با هم میرفتیم بیرون و کلی لذت میبردیم از کنار هم بودن...

8مرداد هم یکی از شهرای اطراف عروسی دعوت بودیم...عروسیِ یکی از اقوامِ پدری...خانواده امینمم دعوت بودن...ظهر رفتم سالنِ خواهرشوهری موهامُ درست کرد و رفتم خونه...شب هم با مامانُ بابای اقایی رفتیم عروسی...مامانُ بابای خودمم اومده بودنُ بعد از 2هفته دوری و دلتنگی اونجا دیدمشون...روزِ بعد از عروسی هم آقایی برگشت شهرشون چون باید میرفت سره کار...منم با مامانُ بابام و دایی و زنداییِ اقایی رفتم مشهد...یه سفرِ 4روزه تو یه هتلِ عالی نزدیکِ حرم...فوق العاده بود...تنها چیزی که اونجا اذیتم میکرد دوری از عشقم بود...انقد به هم عادت کرده بودیم که تصورِ اینکه بخوایم یه لحظه از هم جدا شیم وحشتناک بود...امینم یه شب اومد پیشمون و دوباره صبح برگشت سرِ کارش...

ハート のデコメ絵文字 16مردادハート のデコメ絵文字 یه اتفاق خوب افتاد...

+ روزای اخر هم با مهمونیُ کادو گرفتن گذشت...

白雪姫★ のデコメ絵文字 انقدر این مدت خوبُ پُر از آرامش بود که نمیدونم چطور بنویسم از لحظه هامون...نمیدونم چه جوری توصیف کنم اون حسای خوبُ...وقتایی که شیفتِ شب بودُ تمامِ شبُ منتظر میموندم تا صبح بیاد محکم بغلم کنه و تا ظهر بخوابیم...وقتایی که نزدیکِ اومدنش از سرِ کار میشدُ انقدر بیتاب میشدم که نمیدونستم چیکار کنم...بیتابِ دیدنش...مدام میرفتم جلوی پنجره ی اتاق که ببینم اومده یا نه...وقتی تا صبح بیدار میموندیمُ فقط خوراکی میخوردیم :)) ...وقتی میرفتیم بیرونُ با یه پلاستیک خوراکی برمیگشتیم...وقتی چیزی هوس میکردمُ زودی واسم میخرید...وقتی سرشُ میذاره رو شونمُ خوابش میبره...وقتی روزای اخر هی بغلم میکنه میگه تورو خدا نـــــرو من بدونِ تو میمیرم...وقتی شبِ اخر مامانِ اقایی گریه میکنه که من میخوام دور شم ازشون...

ハート のデコメ絵文字 الانم انقد دلم تنگه که هر لحظه اراده کنم میتونم اشک بریزمُ یه دلِ سیر از دوریِ عشقم گریه کنم...فک کردن به این مدتی که گذشت هم لذت بخشه حتا...حالا نمیدونم چطور طاقت بیارم این دوری رو...واقعا سخته واسه جفتمون...لحظه ای که عشقم از پیشم رفت وایساده بودم پشتِ درُ اون هرچی دور تر میشد اشکای من تندتر میریخت...بعدش دیگه نفهمیدم چی شد...اشکام بند نمیومد...تا شب به زور حرف میزدم انقد که بغض تو گلوم بود...کاش میشد همش کنارِ هم باشیم...

ハートだよ。1つ のデコメ絵文字 امشب مهمون داشتن ساعتِ 3 نصفِ شب ازش میپرسم مهمونا رفتن؟ میگه نه داریم هندونه میخوریم...همونجاست که دلم لک میزنه واسه دوره همیایی که تا نصف شب طول میکشید...امشب دلم اونجا بود همش...

 吹き出しだよ。ハートだよ。1つ のデコメ絵文字 پستم طولانی شد...ببخشید مهربونا...فعلا تا همینجا بسه...باقیش باشه واسه پست بعدی...میخوام به تک تکتون سر بزنم...هم به دوستای قدیمی هم دوستای جدید :)

+الانم زودی برید ادامه مطلبُ به روایتِ تصویر ببینید...

ハートだよ。2つ のデコメ絵文字 2ماهه شدنمون مبارک زندگیِ من...  
 کیکِ اولین ماهگردمون با دست پختِ خودم که وسطِ جنگل نوش جان کردیم...و یه شامِ خوشمزه کنارِ عشقم و یه شبِ پر از ارامش...


یه روزِ خوب کنارِ عشقم و خانوادم و خانواده ی عموم تو یه جنگلِ خوشگل...جمعه 23مرداد...اطراف شهرِ ما...


اینم ناهار خوشمزه ی جمعه...

اینم چندتا از عکسای مراسمِ پاگشا...

بابای اقایی با حوصله واسمون بلال درست میکردُ منُ مادرشوهری و خواهرزاده ی اقایی هی میخوردیماونشب خیلی خوب بود...

 یه روزِ فوق العاده با یه عالمه عکسِ خوشگل تو یه مکانِ خوش ابُ هوا...

تصویر کاملا مطلبُ میرسونهمنو امینم هندونه میگیریم جنازه تحویل میدیم

شبی که برای اولین بار با هم رفتیم مشهد و یه شامِ خوشمزه خوردیم...ساعت 2شب هم رفتیم حرم...بعد از زیارت هم پیاده برگشتیم هتل...ساعت 4صبح خسته و هلاک رسیدیم هتل و تا ظهر خوابیدیم :)

اولین باری که با هم رفتیم حرم امام رضا

این عکسا هم مربوط به همون سفر یک روزه به مشهده...

حسِ خوبِ زندایی بودن...وقتی یه فسقلی بهت میگه زنداییُ هی محکم بغلت میکنهُ فشارت میده بعد با زبونِ شیرینِ خودش میگه "من خیلی دوسِت دارم