برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ
برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

صبح ساعت 7 چشامُ باز کردمُ از همون لحظه استرسم شروع شد...دیگه خوابم نبرد...همش چشَم به ساعت بود که ساعت 10 شهُ مامانِ امینم زنگ بزنه خونه...ساعت 10:18 صدای زنگ تلفن تپشِ قلبمُ 10برابر کرد...از اونورم عشقم کلی استرس داشتُ آروم نبود...بعد از کلی احوال پرسیِ مامانامون و تپشِ قلب ما دو تا مامانِ امینم قضیه رو مطرح کرد...

مامانُ بابام موافقن فقط تنها مشکلی که این وسط هست قضیه خواستگاریِ پسرعمومه...رفتُ آمدشونُ صحبت کردنای تک تکشون با من هممونُ عصبی کرده...ولی مهم نیس...نمیخوام اینروزا که اینهمه مدت منتظرش بودمُ به خاطر پیشنهادِ مسخره ی اونا خراب کنم...

+امینم مرسی بابتِ همه چیز...مرسی که مثه کوه پُشتمیُ با بودنت بهم آرامش میدی...من اینروزارو خیلی دور میدیدم...هر پسری عُرضه ی اینکارو نداره...فقط میتونم بگم دوســــت دارم عشقم...بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی

+ دیگه چیزی نمونده تا مالِ خودِ خودت شم عزیزم...فقط 17روزِ دیگه مونده :)

+ 26فروردینِ 94...اولین قدم واسه بهم رسیدنمون...

+خدایـــــــــا شُکرتـــ :)


بعدا نوشت...ساعت 00:17

میگه:استرسم واسه اینه که میدونم تو تحت فشاری...تو آروم باشی منم آرومم...

وقتی جفتمون سکوت کردیم یهو میگم داری به چی فک میکنی؟!

میگه:به تیک تاکِ ساعتت گوش میدم...

میگم:مگه صداش میاد؟

میگه:آره...میدونی ینی چی؟!؟ ینی هر لحظه که میگذره به هم نزدیکتر میشیم :)

+ و یه مکالمه ی تقریبا 1ساعته منو از این رو به اون رو میکنه...خودش نمیدونه چقد بهم آرامش میده...خودش نمیدونه اینروزا تنها چیزی که به امیدش زندم فقط و فقط اونُ عشقمونه...عشقی که جون کندیم تا به اینجا رسید...عشقی که روز به روز داره بیشتر میشه...عشقی که تا ابد همراهمونه و ذره ای ازش کم نمیشه...

وقتی میام اینجا که لحظه هامونُ ثبت کنمُ بنویسم؛به یه لبخندِ پهن و سکوت اکتفا میکنم...نمیشه این لحظه های خوبُ نوشت انگار...نوشتنی نیست؛حس کردنیِ...فقط میتونم بگم خداروشکر که کنارمه...خداروشکر که دوباره دارمش...اینبار مالِ خودِ خودمه...مالِ خودِ خودشم...هیچکس و هیچ چیز نمیتونه دیگه بینمون فاصله بندازه؛حتا یه روز :)

+همه دورِ هم نشستیمُ داریم فیلمِ عروسی ها رو میبینیم...از بین اون جمعیتی که دارن تو فیلم میرقصن فقط یه نفر به چشَم میاد که داره مردونه و شیک میرقصه...تو دلم کلی قربون صدقش میرمُ دلم ضعف میره واسش...چقد دوسش دارم این پسرکُ...

+چقد خوبه که تو هستی/چقد خوبه تو رو دارم :)

+عشق یعنی...صبح که بیدار میشی صدای خوابالوشُ بشنویُ تا شب فول انرژی باشی...یه مکالمه ی 1دقیقه و 27ثانیه ای میتونه حالتُ خوب کنه و کلی انرژی بهت بده...عشق یعنی همین :) 22فروردین94

+حالا من همش چشَم به ساعته که زودتر ساعت 2 شهُ عشقم برگرده خونه...

همینکه یه آقاییِ مهربون دارم که مثه کوه پشتمه...همینکه من یه خواهرِ ماه دارم که با حرفاش آرومم میکنهُ خیالمُ راحت...همینکه یه مامانِ گل دارم که با اشکِ تو چشاش و حرفاش بهم قوت قلب میده...همینکه یه بابای مهربون دارم که میگه نگران نباش خودم ازت حمایت میکنم...همینا واسه خوشبختیِ من کافیه و اصلا مهم نیست که عموم اینا بامطرح کردنِ دوباره ی قضیه خواستگاری اونم با اصرارِ بیشتر جوِ خونه رو بهم ریختن...

+اینقد عصبی بودم که هنوزم سرم از شدتِ عصبانیت درد میکنه...ولی مهم نیست نمیخوام اینروزام خراب شه...و اصـــــــــلا هم مهم نیست که فردا قراره عموم بیاد باهام صحبت کنه که مثلا من راضی شم!!!...مهم اینه که فردا خواستگاریِ منو عشقم رسمی میشه...

+خدایا کمکمون کن...بیشتر از همیشه بهت نیاز داریم...

روزای آخرِ فروردین باشه...اردیبهشت دوست داشتنیمون نزدیک باشه...هوا بارونیُ بهاری باشه...بوی بهارنارنج توی خیابونا پیچیده باشه...خیالم از بابتِ تــــ♥ــــو و عشقمون راحت باشه...حالِ جفتمون توپِ توپ باشه...اونوقته که من حس میکنم خوشبخت ترین دخترِ روی زمینم...

من این نفسای عمیقِ گاهُ بیگاهمُ مدیونِ توئم...من این آرامشُ لبخندای پهنِ روی لبمُ مدیونِ توئم عزیزم...

+امشب اینقد حالم خوبه که دوس دارم فقط جیـــــــغ بزنمُ واسه داشتنش از خدا تشکر کنم...

مکالمه ی امشبمونُ دوس داشتم...یه عالمه حرفای خوب...حسای خوب...یه مکالمه ی 39 دقیقه ای :)

+پس فردا صبح قراره مامانِ عشقم زنگ بزنه خونمون و این قضیه رسمی شه...استرس دارم...کاش همه چیز خوب پیش بره...کاش بشه همونطور که برنامه ریزی کردیم 12 اردیبهشت عقدمون باشهُ بشه بهترین روزِ زندگیمون...برنامه ی 2/2 کنسل شد چون تا اون موقع چیزی نموندهُ وقتمون کمه...

+میدونستین که هنوز به دعاهاتون نیاز دارم؟ :)

یه نفسِ راحـــــــت...خواستگاره اومدُ رفت...خداروشکر مامانُ بابا هم تو این قضیه و جوابِ رد دادنم باهام هم عقیده ان و دلایلم واسشون منطقی بود...ولی جزو سخت ترین لحظات زندگیم بود...توی اتاقم منو اون پسره غریبه...چه عذابی کشیدم تا همون چند دقیقه گذشت...

+اینارو بیخیال...خودمُ امینمُ عشقه ^_^

+آخه مگه میشه من دیوونش نباشم وقتی نمیذاره آب تو دلم تکون بخورهُ تا میفهمه یه ذره ناراحتم با حرفاش آرومم میکنه؟...مگه میشه این پسرکُ دوست نداشته باشم وقتی که با همه ی خستگیاش واسه کنارِ من بودن تا نیمه های شب وقت میذارهُ هی قند تو دلم آب میکنه؟...هیچکسِ هیچکسِ هیچکس نمیتـــــــونه مثه تو باشه واسم امینم...تـــ♥ــــو یه دونــــــه ای عشقِ من...شک نکن که یه تارِ موتُ به دنیا نمیدم...دوست دارم نفسم...

 +هر روز که میگذره با تمامِ وجودم حس میکنم که عشقِ بینمون بیشترُ بیشتر میشه...از حرفامون؛از حسای خوبمون؛از بی تابیُ بیقراریامون واسه هم...از اینکه منتظرِ فرصتیم واسه کنارِ هم بودن...از همه ی اینا میشه فهمید حسی که بینِ ما دوتاست یه چیزی فراتر از عشقه...این فاصله ی 1سالُ 4 ماهه ای که بینمون افتاد تو این جریان بی تاثیر نیست...بیقرارترمون کرده...

 +طولانی شدنِ حرفای دیشبمون و بیدار موندن تا ساعت 3:30 نصف شب نتیجش میشه اینکه آقایی صبح ساعت 11 زنگ بزنهُ با صدای خوابالو بگه که خواب موندهُ امروز با تاخیر بره سرِ کار :))

+عشق یعنی وقتی این smsــ ُ میده (کلیکـ) انگیزمُ 10برابر میکنه واسه ثبت لحظه هامون تو این وبلاگ دوست داشتنی :)