برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ
برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

با اینکه از آخرین دیدارمون چیزی نگذشته؛دلم انقد از این فاصله ی لعنتی گرفته که فقط میخوام روزا بگذرنُ برسن به اون روزی که هم سقف و همخونه میشیم...دلم انقد گرفته و انقد آشفتَم که گاهی خودمم نمیدونم چمه!!!

میدونم الان میگین فقط به این فک کن که مالِ هم شدینُ به این فک کن که شرایطت قبل از این خیلی بد بود...ولی من میگم الانم شرایطم بده...انگار یه تیکه ی مهم و ضروری از وجودمُ ازم گرفته باشن؛همچین حالی دارم...نه انرژی دارم نه دستم به کاری میره...الان تحملِ این فاصله ی 400و خورده ای کیلومتری برام زجرآورتر شدهُ کاری از دستم برنمیاد...

خوندنِ وبلاگ پیچک و متنی که با تک تکِ سلولام حسش کردم بغضمُ گُنده تر کرد...

به قولِ پیچک فاصله ی مکانی بیش از چهارصد کیلومتر با عزیزان و معشوق رو باید بذارن تو لیست بلایای طبیعی!

+آخه من چرا عادت نمیکنم به این دور بودنا...به اینکه تمامِ سلولای بدنم خواستنشُ فریااااد بزنن ولی چاره ای جز صبر و تحمل کردن ندارم...نتیجش میشه سکوتم توی خونه و بی انرژی بودنم وقتی که عشقم بهم زنگ میزنه...

+دلم خیــــــــــلی خونه ی دونفرَمونو میخواد...خیلی :(

+دیشب از پشتِ تلفن محکم بوسم میکنه...پس کی تموم میشه این بوسه هایی که فقط صداش بهم میرسه؟! :(