برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ
برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

بیتابیمون به جایی رسید که آقایی شنبه بهم خبر داد که یکشنبه ظهر حرکت میکنهُ تا شب پیشمه...انقد خوشحال بودم که وقتی به مامانم خبرِ اومدنِ عشقمُ میدادم چشام برق میزدُ یه ذوقِ خاصی داشتم...یکشنبه صبح بیدار شدمُ مشغولِ درست کردنِ دسرُ کیکُ تمیزکاریِ اتاقمون و خوشگل کردنِ خودم شدم...دقیقا تا لحظه ای که امینم رسید جلوی در؛مشغول بودم...انقد دلم واسش لک زده بود که باورم نمیشد کنارمه...شبِ آرومُ فوق العاده عالی رو کنارِ هم داشتیم...دوشنبه(ینی دیروز) هم صبح به بازار رفتن گذشت...ظهر هم یه کوچولو استراحت کردیم...شبم با مامانم اینا شام رفتیم بیرون...

+ برای دومین بار اقایی بهم آمپول زد...البته واکسنِ آنفولانزا...با کلی ناز کشیدنُ قربون صدقه رفتن بلاخره راضی شدم که بزنم...میدونین که از آمپول میترسم :|

+وقتی هر یک ساعت از خوابِ عمیقش بیدار میشه قربون صدقم میره؛محکمتر بغلم میکنهُ دوباره میخوابه...با این کارش دلم میخواست انقد تو بغلم فشارش بدم که له شه...دیوونشم...

+موقع خدافظی نیم ساعت میبوسیم همو ولی سیر نمیشیم از هم...میدونستم پاشو که از در بذاره بیرون بغض خفم میکنه...مثه همین الان که داره اشکام میاد...میدونستم همون لحظه ی اول دلم لک میزنه واسش...بدترین لحظه زمانیِ که آب میریزم پشتِ سرشُ اون هی دورتر میشه :(

+فقط خدا میدونه چقد دوسش دارم...عاشقشم...

+دلمون خیلی خونه ی خودمونُ میخواد...خیلـــــــــی...جفتمون همین حسُ داریم...کاش زودتر کارامون انجام شهُ بریم خونه خودمون...

+این 48 ساعتی که کنارم بود فوق العاده بود...خیلی خوب بود...انگار از همیشه بیشتر بهم مزه داد این کنارِ هم بودنِ یهویی...!

+هنوز عطر تنشُ ذخیره دارم انگار...میتونم حسش کنم :)