برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ
برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

وبلاگِ من در بلاگفا : http://donyayeman-93.blogfa.com/

+ نظرات فقط اینجا...مرسی :)

24شهریورِ 94...ظهرش قرار بود حرکت کنیم سمتِ شهرِ ما...صبح آقایی رو بیدار میکنم...چشاشُ باز میکنه...فاصله ی صورتمون انقد کمه که نفساشُ میتونم حس کنم...با چشای خوابالوش زُل میزنه تو چشام میگه خیلـــــــی دوست دارم...بعد چشاشُ میبنده سرمُ میچسبونه تو سینشُ فشار میده...دوست داشتم قورتش بدم اون لحظه...

ظهر من تمام وسایلمونُ جمع کردمُ آماده ام که بریم...یهو با یه دسته گلِ خوشگلُ لبخندِ روی لبش واردِ اتاق میشه...آخه ماهگردمون بودُ 3 ماهه شدیم :) ...با اینکه اونهمه کار داشت بازم تو فکرِ این بود که خوشحالم کنه...

اینم گُلای خوشگلم که بوی خوبشون اتاقُ پُر کرده بود :)

+قربونش برم من...همیشه با کارای یهویی و سورپرایزای خوشگلش زبونمُ بند میاره...

+شب نشستیم کنار هم(خونه ما) دوتایی داریم خوراکی میخوریم...یهو لُپامُ میگیره بعد دندوناشُ فشار میده به هم(با حالتِ حرصمیگه اینقد دوسِت دارم که میخوام لهت کنم :))

+از دیروز که رفته اینقد جفتمون دلتنگیم که من حس میکنم حتا یک روزم دیگه نمیتونم بدونِ آقایی دووم بیارم...هر چی بیشتر میگذره به هم وابسته تر میشیمُ فاصله بیشتر اذیتمون میکنه...الان فقط دلمون خونه ی خودمونُ میخواد...وقتی میخواد بره میگم:من میمیرم تو بری...میگه:هیچی نگو.هیچی نگو که الان اشکم در میاد...میگه:آخه من تورو بذارم اینجا کجا برم تنهایی... :(

+عروسیِ پسرعمومم بد نبود...همون شب بارون در حدِ سیل اومدُ مراسمِ حنابندون که بعد از تالار بود به هم خورد...بازم بدک نبود...عروس کشون به منو آقایی خیلی خوش گذشت...کلی جیغ زدیم ^_^