برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ
برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

همینکه یه آقاییِ مهربون دارم که مثه کوه پشتمه...همینکه من یه خواهرِ ماه دارم که با حرفاش آرومم میکنهُ خیالمُ راحت...همینکه یه مامانِ گل دارم که با اشکِ تو چشاش و حرفاش بهم قوت قلب میده...همینکه یه بابای مهربون دارم که میگه نگران نباش خودم ازت حمایت میکنم...همینا واسه خوشبختیِ من کافیه و اصلا مهم نیست که عموم اینا بامطرح کردنِ دوباره ی قضیه خواستگاری اونم با اصرارِ بیشتر جوِ خونه رو بهم ریختن...

+اینقد عصبی بودم که هنوزم سرم از شدتِ عصبانیت درد میکنه...ولی مهم نیست نمیخوام اینروزام خراب شه...و اصـــــــــلا هم مهم نیست که فردا قراره عموم بیاد باهام صحبت کنه که مثلا من راضی شم!!!...مهم اینه که فردا خواستگاریِ منو عشقم رسمی میشه...

+خدایا کمکمون کن...بیشتر از همیشه بهت نیاز داریم...

روزای آخرِ فروردین باشه...اردیبهشت دوست داشتنیمون نزدیک باشه...هوا بارونیُ بهاری باشه...بوی بهارنارنج توی خیابونا پیچیده باشه...خیالم از بابتِ تــــ♥ــــو و عشقمون راحت باشه...حالِ جفتمون توپِ توپ باشه...اونوقته که من حس میکنم خوشبخت ترین دخترِ روی زمینم...

من این نفسای عمیقِ گاهُ بیگاهمُ مدیونِ توئم...من این آرامشُ لبخندای پهنِ روی لبمُ مدیونِ توئم عزیزم...

+امشب اینقد حالم خوبه که دوس دارم فقط جیـــــــغ بزنمُ واسه داشتنش از خدا تشکر کنم...

مکالمه ی امشبمونُ دوس داشتم...یه عالمه حرفای خوب...حسای خوب...یه مکالمه ی 39 دقیقه ای :)

+پس فردا صبح قراره مامانِ عشقم زنگ بزنه خونمون و این قضیه رسمی شه...استرس دارم...کاش همه چیز خوب پیش بره...کاش بشه همونطور که برنامه ریزی کردیم 12 اردیبهشت عقدمون باشهُ بشه بهترین روزِ زندگیمون...برنامه ی 2/2 کنسل شد چون تا اون موقع چیزی نموندهُ وقتمون کمه...

+میدونستین که هنوز به دعاهاتون نیاز دارم؟ :)

یه نفسِ راحـــــــت...خواستگاره اومدُ رفت...خداروشکر مامانُ بابا هم تو این قضیه و جوابِ رد دادنم باهام هم عقیده ان و دلایلم واسشون منطقی بود...ولی جزو سخت ترین لحظات زندگیم بود...توی اتاقم منو اون پسره غریبه...چه عذابی کشیدم تا همون چند دقیقه گذشت...

+اینارو بیخیال...خودمُ امینمُ عشقه ^_^

+آخه مگه میشه من دیوونش نباشم وقتی نمیذاره آب تو دلم تکون بخورهُ تا میفهمه یه ذره ناراحتم با حرفاش آرومم میکنه؟...مگه میشه این پسرکُ دوست نداشته باشم وقتی که با همه ی خستگیاش واسه کنارِ من بودن تا نیمه های شب وقت میذارهُ هی قند تو دلم آب میکنه؟...هیچکسِ هیچکسِ هیچکس نمیتـــــــونه مثه تو باشه واسم امینم...تـــ♥ــــو یه دونــــــه ای عشقِ من...شک نکن که یه تارِ موتُ به دنیا نمیدم...دوست دارم نفسم...

 +هر روز که میگذره با تمامِ وجودم حس میکنم که عشقِ بینمون بیشترُ بیشتر میشه...از حرفامون؛از حسای خوبمون؛از بی تابیُ بیقراریامون واسه هم...از اینکه منتظرِ فرصتیم واسه کنارِ هم بودن...از همه ی اینا میشه فهمید حسی که بینِ ما دوتاست یه چیزی فراتر از عشقه...این فاصله ی 1سالُ 4 ماهه ای که بینمون افتاد تو این جریان بی تاثیر نیست...بیقرارترمون کرده...

 +طولانی شدنِ حرفای دیشبمون و بیدار موندن تا ساعت 3:30 نصف شب نتیجش میشه اینکه آقایی صبح ساعت 11 زنگ بزنهُ با صدای خوابالو بگه که خواب موندهُ امروز با تاخیر بره سرِ کار :))

+عشق یعنی وقتی این smsــ ُ میده (کلیکـ) انگیزمُ 10برابر میکنه واسه ثبت لحظه هامون تو این وبلاگ دوست داشتنی :)

مردِ من...مرد مهربانم...
مخاطب عاشقانه های من...
زن نبوده ای که بدانی
دستهای مردانه ات که در دستم باشد حکم تمام دنیا را برایم دارد...
من عاشق مردی شده ام که در روزهای بارانی برای دلم چتر میگیرد...
مرد رویاهای من بگذار هر چه میخواهد بشود...
تا وقتی که دستهای گرمت را در دست دارم خوشبختم...
بگذار زمان از حسادت بترکد...
من عاشق مردی هستم که زمین مانند او ندارد...
من بی تو با تمامِ آفرینش بیگانه ام...
زن بودن خوب است وقتی از تمام مذکرهای دنیا پای تــــ♥ــــو در میان باشد...
نمیدانی چه لذتی دارد خانم بودن برای تو...



+این روزُ به مامانِ گلِ خودم و مامانِ عشقم و آجیامون تبریک میگم...روز شمام مبارک خانوما...هرچند هنوز خانوم نشدمُ اینروز شاملِ من نمیشه ولی خانومیِ عشقم که هستم^_^

+مرسی واسه تبریک عشقِ من :*

+مکالمه ی آرنیکا خانوم با زنداییش ساعت 12شب...حالا بماند که وسطِ حرف زدن گوشیُ داد به مامانِ امین گفت بیا زنداییه :| ینی من دفعه بعد مامانِ امینُ ببینم باید آب شم برم تو زمین :|فسقلی آبرومونُ برد :))

+مثلا امین واسه مامانُ خواهرش گل خریده بود وقتی بهشون داده اون فسقلی گفته:دایی پس من چـــــی؟؟؟ :)))

آنقدر بی صدا آمدم
که وقتی به خودت آمدی
هیچ صدایی جز من نبود...
آنقدر ماهرانه تمام تـــــ♥ـــــو را دزدیدم
که خدا هم به شوق آمد
آنقدر عاشقانه نگاهت خواهم داشت
که دنیا در احکام سرقت
تجدید نظر کند...

{ افشین یدالهی }

 +میگه:تمامِ تلاشمُ میکنم واسه راحت زندگی کردنمون...نمیدونه من با شنیدنِ همین یه جمله کوچیک دلم میلرزه...نمیدونه دیوونه تر میشم...دلم بیشتر میخوادش...شاید هیچکی نتونه بفهمه این حالمُ...انگار یکیُ واسه همیشه از دست داده باشیُ یهو تو روزایی که بهش احتیاج داری ببینی کنارته؛بیقرارترُ عاشقتر از قبل...عشقُ تو تک تکِ حرفاش حس میکنم...اون امینِ 4سالِ پیش نیست...این امین 100برابر بهتر از امینِ 4سالِ پیشِ...الان که فک میکنم میبینم قبلا فقط دوسش داشتم چون بدونِ اون 1سالُ 4ماه زنده موندم...اما الان به معنای واقعی عاشقشم...اینو با تک تکِ سلولای بدنم احساس میکنم...دیــــــــــــوونشم...

+مکالمه های شبانه ی پر از عشق...حرفای قشنگ راجب روزای خوبمون...

+بهش میگم:این 2-3هفته تا به هم برسیم به اندازه ی 2-3سال میگذره...میگه: آره ولی چشام پُره برقِ واسه بعدش...

+میگه ایندفعه چیکار کردی که خودتُ اینقد تو دلِ همه جا کردی؟؟؟ میگم من مثه همیشه بودم بخدا :)

+دیشب ماجرارو با داییش درمیون گذاشتن(با دایی و زنداییش خیلی صمیمی ایم)...گفته انتخاب خوبی کردیُ کلی خوشحال شده...گفته من هرکاری از دستم بربیاد میکنم واستون.نگران نباش :)

+قراره مامانش همین روزا زنگ بزنه خونمون...استرس دارم...ایشالا که همه چیز خوب پیش بره...

+بابای آقایی حالش خوب نیس...دعا کنین زودی خوب شه و مشکل خاصی نباشه :(

+خدایا شکـــرتــ ...کمکمون کن :*