برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ
برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

از ذوق کردن شماها ذوقِ منم چندین برابر میشه...میدونستین عاشق تک تک تونم؟؟؟ بودنِ شماها تو روزای سختُ اینروزای خوب بهم انرژی میده...مرسی که هستین مهربونا...

هرچند اینروزا اتفاقای زیادی میفته که اعصابِ جفتمونو به هم میریزه؛اما سعی میکنیم به چیزای خوب فک کنیم...الان تمامِ تلاشمون اینه که هر چه زودتر عقد کنیم(ایشالا تا اردیبهشت) تا از شرِ این خواستگارای جورواجور که حتا به منو خانوادم اَمون نمیدن یه نفس بکشیم؛خلاص شیم...جفتمون از این وضع خسته شدیم...هرچند هنوز باورم نشده که برگشته...همه چیز داره یهوییُ غیرمنتظره اتفاق میفته و این واسه منی که عادت دارم راجب همه چیز از قبل برنامه ریزی کنم خیلی سخته...اما چاره ای نیست...میترسم از اطرافیان...میترسم با حرفای بی ربطشون به هم رسیدنمونُ سخت کنن :(

+میگه:ماشین چی دوس داری بخرم؟ یه کم فک میکنم انگار ذهنمُ میخونه خودش میگه: 206 خوبه؟دوس داری؟ میگم: آره خیلی...بعد میپرسه:سفید یا نوک مدادی؟؟؟ میگمسفید...میگه:ایــــول :)

+میگم:کاش آخرِ این ماجرا خوب باشه...میگه:خوب میشه...بــــاید خوب بشه :)

++دیشب با اینکه خسته بود اومد اینجارو خوند...وسطِ خوندنش این sms میاد...کلیکــ...

حالا منم که با همین جمله های کوچولو دوباره پـــُر از امید میشم...که یادم میره تو این یکسال چی بهم گذشتُ چقدر زجر کشیدم...چون اون الان کنارمه...بیشتر از قبل هوامو داره و این واسه من یه اتفاقِ بزرگه...مطمئنم که تک تکِ اون روزای سختُ جبران میکنه...

+دعا کنین واسمون بچه ها...بیشتر از همیشه به دعاهاتون نیاز دارم...دعا کنین همه چیز همونطور که میخوایم پیش بره.بی دردسرُ بدونِ استرس...

+خوشحالم که مامانش در جریانِ همه ی اتفاقا هست...میدونم که کمکمون میکنه :)

+نمیدونم چه جوری شُکرت کنم خداجونم...تنهامون نذار...

نظرات 1 + ارسال نظر

ســه سال داشت،

که تلخ ترین طعم زندگی را چشید . .

وقتی وارد دانشگاه شد،

همه گفتند با سهمیه پدرش آمده است،

اما نمی دانستد

اوّل دبستان،

هنگامی که معلم گفت بنویسید بــابــا آب داد،

یک هفته در تب سوخت. .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد