برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ
برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

برامـ هیــچ حسـی شبیــہ تـــ♥ـــو نیستـــ

وبلاگِ من در بلاگفا : http://donyayeman-93.blogfa.com/

+ نظرات فقط اینجا...مرسی :)

نمیدونم اینهمه اتفاقای خوبِ این مدتُ چطور بنویسم...اصن از کجا بگم...

فقط در همین حد میگم که اینروزا خیلی پیشِ هم بودیمُ خیلی حسای خوب داشتیم...

حسِ خوبِ خریدِ لباس عروسم...لباسِ رویاهام...لباسِ آرزوهام...(2روز تهران و کرجُ با آقایی گشتیم تا لباسِ رویاهامُ پیدا کردیم)

حسِ خوبِ خریدِ لباسِ دومادیِ عشقم که ماه شده بود توی اون لباس...

حسِ خوبِ انتخاب و خریدِ وسایل خونه ی عشقمون...بگم که توی 9ساعت تمامِ جهیزیمُ خریدیم o.O

حسِ خوبِ درست کردنِ گیفتای عروسیمون که تکتکشو خودم با دستای خودم با کلی عشق درست میکنم...

دغدغه های خوشگلمونُ دوس دارم...کاش کُند بگذرن اینروزا...میخوام لذت ببرم از اینهمه اتفاق خوب...

+مهمترین اتفاق اینروزا هم این بود که قراره محلِ زندگیمون شهرِ من باشه...ینی از خانوادم دور نمیشم...ولی باز همسری از خانوادش دور میشه و میدونم مادرشوهری کلی غصه میخوره...ولی ما قراره خوشبخت بشیم چه اینجا باشیم چه اونجا باشیم...کارِ اقایی هم کم کم داره درست میشه که انشاالله به چیزی که میخواد تا سال دیگه میرسه...

+عقد پسرعمو رو در پیش داریم که مطمئنم خیلی خوش میگذره چون عشقم کنارمه...

+از همه مهمتر فارق التحصیلیمه...لیسانس حقوق رو گرفتم...الان باید تلاش کنم واسه ارشد

امروز ساعتِ 1ونیم ظهر از عشقم جدا شدمُ با مامانُ بابامُ داداشم برگشتم شهرمون...با کلی دلتنگی...

برخلافِ میلم باید برمیگشتم چون امتحان دارم و یه عالمه کار واسه انجام دادنُ تحقیق و ... امینم خیلی بی تابی میکرد...2-3روزِ اخر همش ناراحت بود ولی کاری از دستم برنمیومد :(

2روز از اومدنِ من گذشته بود که آقایی صبح موقعی که میخواست بره سره کار تصادف کرد...ینی کسی بهش زد...خداروشکر خودش طوریش نشد...فقط پاش محکم خورده به فرمونُ درد میکنه هنوز...ماشینمونم هنوز درست نشده...اینم بگم که توی 10روز آقایی 3بار تصادف کرده...فقط یه بار خودش مقصر بوده...فدای سرِ عشقم فقط خداروشکر میکنم که اتفاقی واسه خودش نیفتاد وگرنه دِق میکردم...نمیدونم چه بلایی سرِ ماشینمون اومده ولی امینم میگه میفروشمش تا عید...خلاصه اینکه تو این مدتی که من اونجا بودم فقط 2روز ماشین داشتیم با اینحال کلی بهمون خوش گذشتُ میتونم این دیدارمونم بذارم تو لیستِ بهترین دیدارامون ^_^

اینکه حتا تو بدترین شرایطش به فکرِ اینه که من غُصه نخورم؛ واسه همین تا وقتی از سرِ کار برگرده خونه چیزی از تصادف بهم نمیگه...اینکه نفس نفس زنان و با چهره ای که انگار تو شوک و ناراحته واردِ خونه میشه و خبرِ تصادفشو بهم میدهُ تا بغلش میکنمُ دلداریش میدم آرومِ آروم میشه...حتا توی اتفاقای ناراحت کننده و بد هم نشونه هایی از عشقمون دیده میشه و این خیلی خوبه :)

همون روزی که امینم تصادف کرد قرار بود بریم مشهد واسه خریدِ زمستون...واسه اینکه برنامه هامون به هم نخوره ماشینِ دوستشُ گرفتُ رفتیم...کلی هم لباسای شیکُ خوشگل خریدیمُ بهمون خوش گذشت...شب موندیم...رفتیم همون هتلِ همیشگی...دوباره صبح رفتیم بازارُ تا شب ادامه ی خریدامونُ انجام دادیم...عاشق خرید کردن با عشقمم...این خیلی خوبه که اونم خریدُ دوست داره و واسه خرید کردنُ بازار رفتن انرژیش حتا از منم بیشتره...لذتُ خریدُ بیشتر میکنه واسم...دستِ عشقمم درد نکنه که هیچوقت واسم کم نمیذاره و همیشه بهترینارو واسم میخره...

روزای دیگه هم عالی گذشت...کنارِ هم و با آرامش...دیدنِ فیلمُ خوردنِ خوراکیای خوشمزه و یه عالمه میوه و خواب و استراحت و شوخی کردنامون با هم...روزمرِگی های دوست داشتنی که اگه هر روزم تکرار شه بازم به جفتمون خوش میگذره و بیشتر لذت میبریم از کنارِ هم بودن...

واسه اربعین هم مامانُ بابا و داداشم اومدنِ خونه پدرشوهری و یه شب موندن...فرداشم با هم رفتیم مشهد خونه داییِ آقایی بعدشم همگی با هم ساعتِ 12شبِ چهارشنبه رفتیم حرم واسه زیارت...خیلی خوب بود...سومین باری که دوتایی با هم رفتیم حرم...

پنجشنبه هم منو امینم رفتیم ماشین لباسشویی و ظرفشوییمونُ انتخاب کردیمُ قراره تا اخرِ هفته برامون بیارن...مارکِ Bosch...

 ♥ مهمترینُ خوشگلترین اتفاقی که اینروزا افتاد تعیین تاریخ و تالارِ عروسیمون بود... 9 اردیبهشت 95 ..میشم عروسِ بهار...عروس و دامادِ بهاری...جفتمونم متولد بهاریم...عاشق شدنمون بهارِ 90...عقدمون بهارِ 94...عروسیمون بهارِ 95...آخ جـــــــــــــونم ^_^

 +فقط دوست داشتیم عروسیمون 2 اردیبهشت باشه که روزِ تولدمم هست ولی تالاری که ما انتخاب کردیم تاریخِ دومُ رزرو کرده بودن...الانم عیبی نداره چون ما باید 2تا عروسی بگیریم؛یه جشنِ نسبتا کوچیک شهرِ من و مراسمِ اصلی و بزرگمونم شهرِ آقایی...ینی 2 اردیبهشت شهر من و یک هفته بعدش ینی 9 اردیبهشتم شهرِ اقایی...

♥ینی 5 ماهِ دیگه منو زندگیم؛منو امینم؛عشقِ یکی یه دونه ــم میریم خونه ی خودمون...خونه ای که هر روز واسش ذوق میکنیمُ رویاپردازی میکنیم واسش...

+وقتی پریود شدمُ دارم از درد به خودم میپیچم ؛ بدو بدو میره داروخونه واسم مسکن میخره...بعدشم میاد لبه ی تخت میشینه نازم میکنه...قربو صدقم میرهُ محکم دستمُ میگیره که بخوابم...حتا نمیذاره یه چیزِ کوچولو بردارم بذارم سرِ سفره...دیوونم میکنه با کاراش...

+آقایی دیروز ساعتِ 6 از پیشم رفت تا به شیفتِ شبش برسه...منم با مامانم اینا مشهد موندم...صبح ساعت 8 که شیفتش تموم میشه میره خونه میخوابه...ما هم صبح میریم شهرِ آقایی که وسایل منو برداریم و ساعت 11 میرسیم...میرم بالا...درِ اتاقشُ باز میکنم...میبینم همونجایی خوابیده که دوتایی با هم میخوابیدیم...میرم بغلش چشاشُ اروم باز میکنهُ محکم بغلم میکنهُ قربون صدقم میره...میگه آخیـــــش الان دیگه خانومم پیشمه خیالم راحته...چقد خوب بود همون چند دقیقه...بعد از اینکه ناهار خوردیم رفتیم...سخت بود خدافظی بعد از 2هفته...بغضم میخواست بترکه همونجا...جلوشو گرفتم...البته شبِ قبلش یه دلِ سیر اشک ریخته بودم :|

+میگه زندگی با تو خیلی خوشگله ^_^ قربونش برم من...

الان معلومه که من چقد خوشحالم؟!؟ آخه پیش عشقمم...دیروز ظهر اومدم پیشش ^_^

بماند که این 2روزِ آخر چقد بهمون سخت گذشت...واقعا دیگه نمیتونستیم دوری رو تحمل کنیم :(

دیروز ساعت 4 از مراسم برگشتیم آقایی منو گذاشت خونه و خودش باید میرفت سرِ کار تا ساعتِ 8شب...منم رفتم حمومُ وسایلمُ مرتب کردمُ خوابیدم تا اقایی بیاد خونه...تو خوابِ عمیق بودم که یهو دیدم آقایی درو باز کرد اومد تو اتاق...تا ساعتِ 11 خونه بودیم؛ تو اتاقمون...بعدشم رفتیم یه شامِ خوشمزه خوردیم...بعدشم میوه های مورد علاقمونُ بعدم لالا...

+وقتی از بیرون برگشتیم ساعتُ 12/5 بود..ماشینُ جلوی در پارک کرد...بارونم میبارید...هیچکی تو خیابون نبود...بوسای خوشگلُ بغلیِ خوشگلِ تو ماشین خیلی به جفتموم کِیف داد ^_^

+الانم من تو اتاقِ اقاییمم...منتظرم عشقم بیاد که واسه ناهار بریم بیرون...

+بعدا نوشت:

وقتی موهامُ با حوصله واسم شونه میکنه...یا وقتی یهو میگه من خوشبخت ترین مردِ دنیام...دلم میخواد همون لحظه تو بغلم لهش کنم اصن ^_^

میگه یه چیزی رو میدونستی؟؟؟ میگم چیُ؟؟ میگه اینکه یه دوووونـــه ای...

گفته بودم که من خوشبخت ترین دخترِ دنیام؟ چون بهترین مردِ دنیا رو کنارم دارم...مردی که هر لحظه که از زندگیم باهاش میگذره با کاراش باعث میشه بیشترُ بیشتر به انتخابم مطمئن شمُ بیشتر به خودم ببالم واسه داشتنش...واسه مهربونیاش...واسه عشقی که نثارم میکنه و آرامشی که بهم میده(حتا از راهِ دور)...

همه ی اینا باعث میشه حس کنم خوشبخت ترین دخترِ روی زمین منم...

همه ی اینا باعث میشه هر روز اینو با خودم مرور کنم که صبوری کردنام واسه رسیدن به عشقم ارزشِ این آرامشُ داشت...و چقدر خوب که در برابر اون همه اتفاق موندمُ محکمُ مصمم پای همه چیز وایستادم...

که مطمئنم تا آخرِ عمرم خوشبخت می مونم...

هیچکس مثلِ تــ♥ـــو نمیتونست اینقدر خوشبختم کنه امینم...بهت افتخار میکنم...به داشتنت میبالم نفسم...

خدایا شکرت واسه بودنش...واسه داشتنش...واسه عشقش...واسه خوبیاش...

24 آبانِ 94...5ماه از یکی شدنمون گذشت...ماهگردمون مبارک همسری :)

+بحثِ کوچولویی که دیشب بینمون پیش اومد باعث شد عشقت بیشتر از قبل بهم ثابت شه...منو ببخش بابت بهونه گیریام عشقم...دیوونتم...

+شاید پنجشنبه با بابا و مامانم بریم شهرِ آقایی...انقدر بیتابِ یه لحظه دیدنشم که نمیدونم چطور میخوام تا پنجشنبه طاقت بیارم...

+راستی رفتم عکسامونُ انتخاب کردم...فوق العاده شده...یه عالمه عکسِ رویایی و عاشقانه که قراره اتاق خوابمونُ خوشگل کنن...واااای که با دیدنِ تک تکشون ذوق مرگ میشدمُ دلم واسه آقاییم ضعف میرفت...انقد که خوشگلُ طبیعی ژست گرفته بود...با اون نگاهای جذابِ مخصوصِ خودش که تو همه ی عکسا بود؛خانومِ عکاس میگفت این نگاهای همسرت خیلی عالیه؛جذاب و طبیعی...قربونش برم من.آقاییِ خوش تیپُ جذابِ من...خلاصه خیالم از بابتِ عکسامونم راحت شد...فوق العاده بود.هم ژستامون هم لباسامون هم جاهایی که رفتیم...44تاشو انتخاب کردم...اواخرِ آذر آماده میشه :)

++ببخشید که بعضی از کامنتا بدونِ جواب تایید شد دوستای گلم...اینروزا یه کم سرم شلوغ بود...